نمی دانم چگونه بايد با آنکه دوستش داري بماني ، بماني و مجنون هم بماني ، مجنون تر از يک عاشق ديوانه
ولي ميدانم که من مجنون ترينم...
نمي دانم اشک ريختن از غم دلتنگي و غصه دوري چگونه است و چگونه بايد براي آنکه دوستش داري دلتنگ شوی
اما ميدانم که من دلتنگترينم.....
نميدانم قلبي که عاشق است چگونه بايد اثبات کند که عاشق است، و يا دلي که درگرو دلي ديگر است چگونه بايد از آن مهمان نوازي کند
اما ميدانم که من خوشبخترينم...
نمي دانم که آيا مي داني بعد از تو من شکسته ترينم ؟
آري بدان که بعد از تو من بدبخت ترينم.....
نمي دانم چگونه بايد با تو باشم ، چگونه بايد راز دلت را بيابم ، و چگونه بايد لحظه هايعاشقي را سپري کنم
اما بدان که من داناترينم...
نمي دانم که آيا ميداني بعد از سفر کردنت ، همه لحظه هاي زندگي من سرد و بيحوصله مي شود ؟
آري بدان که من در آن زمان تنهاترينم....
بعد از تو در شبان تیره و تار من دیگر چگونه ماه
آوازهای طرح جار ی نورش را تکرار می کند